پیرمردی باقطار درحال مسافرت بود ... به علت بی توجهی
یک لنگه کفش از کفش های نو او که به تازگی خریده بود ازپنجره ی قطار بیرون افتاد.
مسافران دیگربرای پیرمرد تاسف خوردند ولی پیرمرد بلافاصله
لنگه ی دیگر کفش راهم به بیرون انداخت!
همه باتعجب به او نگاه کردند اما او با لبخندی رضایت بخش گفت:((بک لنگه کفش نو
برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند
مطمئناخیلی خوشحال خواهد شد.))